نوشته شده توسط : رسول

آنان که تجربه های گذشته را به خاطر نمی آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

    از میان کسانی که برای دعای باران به میعادگاه می روند تنها کسانی که با خود چتر می برند به کارشان ایمان دارند.



:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 2 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول

بدون مکث جواب داده و بعد ببینید چقدر  به جزئیات توجه داشتید و پس از این حواستان را بیشتر جمع کنید



:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 28 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول

آیا میدانید : شن خیس از شن خشک سبک تر است..



:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 28 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول

به خاطر آرامشی که ارزانیم داشتی از تو ممنونم

به خاطررفع همه دغدغه ها  و امنیتم از تو ممنونم

به خاطرجسم سالم و نشاط و شادابی ام از تو ممنونم

به خاطرآگاهی و دانایی ام از تو ممنونم



:: بازدید از این مطلب : 537
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 26 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول

زیباترین حکمت دوستی ، به یاد هم بودن است ، نه در کنار هم بودن



:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 26 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول


دو راهب و یک دختر زیبا

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

 



:: بازدید از این مطلب : 434
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 26 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:
 "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
 خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش
آب افتاد!
 افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها بر بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُرکنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
 مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
 خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"
 آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
 افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می
 خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"
 خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
>تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر "7%" ارسال کنید!
من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم


 



:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 26 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول

روزگاری مرد فرزانه‌ای بود. تقریبا مثل خود آیزلی که برای نوشتن مطالبش به لب آقیانوس می‌رفت. او عادت داشت که قبل از شروع کارش در ساحل قدم بزنید. یک روز که در ساحل راه می‌رفت، هنگامی که به پایین ساحل نگاه کرد کسی را دید که حرکات شبیه رقص بود. او از این که تا آن مرد برقصد لبخندی زد، بنابراین تندتر حرکت کرد، تا به او برسد. وقتی که نزدیکتر شد دید که او  مردی جوانی است و آن جوان نمی‌رقصد. اما در عوض خم می‌شود روی ساحل و چیزی برمی‌دارد و خیلی آرام آن را به آقیانوس پرتاب می‌کند. هنگامی که مرد فرزانه‌ای به او نزدیک شد صدایش کرد. 

-       صبح بخیر، چه کار می‌کنی؟ 

مرد جوان درنگ کرد به بالا نگریست و جواب داد 

-       ستاره‌ای دریای به آقیانوس می‌اندازم. 

-       فکر می‌کنم اجازه دارم که بپرسم چرا ستاره‌های دریای را به آقیانوس می‌اندازی؟ 

-       خورشید بالا آمده و مد فرو می‌رود و اگر آنها را به آقیانوس نیاندازم خواهند مرد. 

-       اما جوان، مگر نمی‌دانی که ساحل کیلومترها امتداد یافته و در کنارش میلیون‌ها ستاره‌های دریای است. ممکن نیست که بتوانی تأثیری بگذارید. 

مرد جوان مادبانه گوش کرد، خم شد، ستاره‌ای دریای دیگری برداشت، و آن را در پشت امواج شکننده به آقیانوس انداخت. 

-       برای آن یکی که مؤثر بود. "لورن آیزلی"



:: بازدید از این مطلب : 518
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 22 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول



:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 20 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : رسول



:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 20 / 7 | نظرات ()